مردی به شکار رفت. گوزنی را زخمی کرد. رد شکار را گرفت و به کلبه ای رسید. ناگهان چند گوزن نیز اطراف کلبه دید. صدای باز شدن در کلبه، ترسناکش کرد. کسی بیرون آمد و داخل کلبه، لیوانی شیر مهمانش کرد. مرد پرسید چرا شیر شما خونین است؟
گفت تو پستان گوزن را زخمی کردی. پرسید مگر گوزن هم صاحب دارد؟
گفت من صاحب همه حیوانات اهلی و وحشی ام. مرد فهمید که او سیاه گالش است.
صبح شکارچی خواست که برگردد. سیاه گالش کیسه ای برنج و ران گاوی به او داد و گفت: اگر این راز را به کسی نگویی، هرگز تمام شدنی نیست. دیگر هیچگاه هم راهی شکار نشو.
مرد به خانه رفت و گوشت را به زنش داد.
زن هر روز بخشی از گوشت را می پخت اما چیزی از آن کم نمی شد. زن علت را پرسید و مرد از پاسخ خودداری میکرد تا سرانجام ناچار به افشای راز شد.
فردای آنروز زن رفت گوشت را بردارد و گوشتی ندید. مرد هم راهی شکار شد و دیگر برنگشت.
منبع: افسانه های مردم گیلان، دکتر علی تسلیمی