صدای تفنگ. باز هم. یک گراز کشته شده است در منطقه حفاظت شده سرو لات. در مسیر چاله سرا. قاسم آباد سفلی. کلاچای. گیلان.
دو نفر شکارچی. بر سرعتم میافزایم. چهار نفر همراه من هستند. دو نفر راهنما و دو دیگر زوجی اهل ژاپن. سفرمان از سیاهکل آغاز شده بود. معلمی ژاپنی و همسرش آمده بودند ببینند آیا امکان آموزش سفالگری برای دانش آموزان هست؟ حصیر بافی؟ فراوری چای؟ کاهگل کاری و نمدمالی؟ آموزش، رکن ژاپنیها است.
یونس شکارچی است. میرسم به وی. میگویم خسته نباشید. چرا شکار میکنید؟ میگوید بدون تفنگ نمیتواند راه برود. می پرسم مجوز دارید؟
-نه!
-چرا شکار میکنید؟
-گرازها باغهای پرتقال را خراب میکنند.
بعد از کمی گفتگو اصلاح میکند:
-بیشتر برای تفریح
از وی قول گرفتیم شکار نکند. تفریحش را عوض کند. قول داد. راهنماها کمک بزرگی بودند. یکیشان گفت قول دهید تفنگ را زین پس بر دیوار خانهات نصب میکنی تا یادبودی باشد که دیگر سراغ شکار نروی.
به یونس گفتیم میتواند راهنمای مسافران ما باشد. میتواند مسافران را به محل و مخفیگاه گرازها ببرد تا از نزدیک مشاهده کنند. در آغوشش گرفتم و باز قول گرفتم. معلم می دید. گفت ما هم در ژاپن زیاد گفتگو میکنیم.
عکسی گرفتیم. امیدواریم عکسی دیگر، عکسی باشد بیشکار؛ در حین راهنمایی گروه مسافران.