نه، نمی خواهیم چیزی اندر معایب آن بگوییم. داستان سهراب را شنیده اید. می گفت زمانی به سر مزرعه پیرمردی رفته بود. پیرمردی خسته و عرق ریزان. بعد از سلام و احوالپرسی، از سهراب پرسیده بود سیگار داری؟
نداشت و افسوس خورده بود. می گفت بعد از آن، هرکجا می رفته پاکتی سیگار همیشه همراهش بوده.
امروز صبح، هوا بارانی است. صحنه تکرار شده است.
تازه از بیرون برگشته ام. مهمان میانسالی می پرسد:
– این نزدیکی فروشگاه کجاست؟
– بعد از زمین فوتبال، نبش جاده اصلی روستا.
-نزدیکتر نیست؟
-نه
مکثی میکنم و می پرسم:
– چی نیاز دارید؟
-میخواستم سیگار بگیرم.
وقت تکرار خاطره است. برایش آوردم. لبخندش، هزار بار طلاست.
زنده باد یاد سهراب سپهری