ناگهان گرد و خاکی به پا شد و پابرجا روی تلار. یک دستم قوطی رنگ و دستی دیگر فرچه، ایستاده روی تخته ای که یک طرفش روی بشکه بود و طرفی روی نرده.
مهین آمد. بهت و اندکی نگرانی و بعد خنده. رنگ از موهایم زدود. خواست روی سرم تینر بکشد. گفتم کله است. میلاد میگوید عکس بگیر. گرفت. با قیچی دست به کار شد و یک سمت موهای سرم را خالی کرد.
کار را ادامه دادم. بعدازظهر قرار بود هادی نامی بیاید. طراح فضای سبز بود. بالای نردبان بودم که آمدند. مسعود و هادی و یک راننده. سلامی دادم. آمدم پایین و در گفتگوها شرکت کردم.
بالاخره مسعود صدایش درآمد که خسرو چیزی شده؟! گفتم آره، ریختگی موضعی هست. از دیروز تا حالا عود کرده!
هادی لبخندی زد. مسعود جدی گرفته بود؛ گفت نه بابا!
گفتم نه، رنگ ریخته و تراش خورده!