زمستان است. پرنده ها، پایین تر آمده اند. به دنبال غذا. صدای تیر، شبها هم که خوابیم شنیده می شود. حتی وقت باران.
کنجکاوم بدانم انگیزه آدمها چیست. زیر باران، سرما، تاریکی و گل. اینها هیچ مانعی برای اینکه تفنگی به دست بگیری و جانی را بی جان کنی نمی شود.
سر جویباری، مشغول شستن چاقویش است. پرنده ای که تیر به چشمش اصابت کرده است.
من زمانی می رسم که بدنی در کار نیست. فقط سر است. گویا سرها اضافی هستند. برای تفریح، سر می زنند!
عشق تفنگ.. خوشدست است.
چه کسی تفنگ می سازد تا این خوشی را به پرندگان بی سر هدیه کند؟ آنکه ساخت سری داشت؟ آنکه خرید چطور؟
شما ادامه دهید این داستانک را…